دخترکوچولوی ایستاده در ورودی بابالرضا(ع)، برخلاف انتظار، چشمهایش را گرد کرده و با نگرانی به چشمانم زُل زده بود و شکلات را از دستم نمیگرفت. نه لباس فرم خدمتم اعتمادش را جلب میکرد؛ نه چوبپرم چشمش را گرفته بود و نه فریب لبخندم را میخورد! شکلات را که به پدرش دادم، با خیال راحت، آن را از دست بابا گرفت و مشغول ور رفتن با آن شد.
از سختاعتمادیاش خیلی خوشم آمد. یادم آمد که «فَلْیَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلی طَعامِهِ»؛ آدم باید حواسش جمع باشد که غذایش از کجا میآید؛ هم غذای جسم و هم غذای روحش. معرفت را نباید بهراحتی از هرکسی قبول کرد؛ حتی از هرکسی که لباس دین به تن دارد، پای عَلَم دین ایستاده، لبخند به لب دارد و شکلات تعارف میکند!
در همین حالوهوا:
موضوعات مرتبط:
برچسبها: خاطرات خدمت